مغزای به هم چسبیده


داشتم با بچه ها نوار کلاس زبانشونو کار میکردم .میز ضبطمون شیشه هاش مثل آینه های محدب مقعره.وفتی تصویر روش می افته تغییر شکل می ده.همینطور که حواسمم به نوار بود تا از اول بیارم که دوباره گوش کنند.یکدفعه پسرم مثل اینکه متوجه چیزی بشه با هیجان گفت: ما مان،ما مان روی  شیشه ی میزو ببین مغزامون به هم چسبیده.من که از حرفش کلی خندیدم گفتم: بذار ببینم ،آهان راست میگی. ولی ما مان جون این سرامونه که به هم چسبیده نه مغزامون. 

کلاس شنا


داشتم پسرم رو می بردم تمر ین شنا یک کم دیر شده بود.تو ماشین هی به من می گفت :ما مان دیر شد.ما مان دیر شد حالا که رفتم به مربیم چی بگم؟منم از این که دیر شده بود کلافه بودم بهش گفتم :ما مان می بینی که دارم تند میرم .نمی تونم که پرواز کنم که.دارم میرم دیگه .از کجا ، تو مسیر رفتیم تو یک کوچه ی تنگ و باریک از آن طرف هم یک تریلی اومد کلی معطل شدیم تا تریلی رد شد .وقتی از داخل کوچه اومدیم بیرون یکدفعه مثل اینکه چیزی رو کشف کرده باشه گفت: فهمیدم به مربیم چی بگم .گفتم :چی می خوای بگی؟گفت: می گم همینطور که داشتیم می اومدیم یک تریلی چپ ،چپ اومد این بود که دیر شد .من که تو اون حال کلی خندم گرفته بود گفتم :ما مان جون چپ چپ نه.عقب عقب .

گفتگوی خانوادگی


من تو آشپز خانه در حال درست کردن شام بودم .دوتا دخترها هم تو اطاق خودشون بودند پسرمم تو حمام در حال دوش گرفتن بود .همینطور هر کسی سر گرم کار خودش بود که من کارم تموم شد و با صدای بلند گفتم : بچه ها شام حاضره .بکشم یا نه؟دیدم صدایی نیومد .دوباره بلند تر گفتم : شام می خورید ؟بکشم؟دیدم صدای پسرم اومد که می گفت: حوله. گفتم : باشه الان می کشم .دوباره گفت :حوله .منم گفتم :با با کشیدم چرا داد می زنی ؟که دیدم با صدای خیلی بلند داد زد :با با حوله نه آره.
(بد بخت هر چی داد میزده حوله من فکر میکردم می گه آره)گوش آدمم سنگین بشه بد دردیه ها .