چند خاطره کوتاه

من در طول هفته سه روزش رو اینجا نیستم .تو این سه روز یک خونه گرفتیم با چند تای دیگه از دانشجوها تو شهرستان خب بد نیست .با وجود اینکه خیلی خسته میشم چون از هفت صبح تا هشت شب یکریز کلاس دارم ولی بدم نیست . ترمی که گذشت امتحانا پشت سر هم بود خب اونجوری که میشد نمی تونستم اینجا بااین بچه ها و امتحانای اونا درس بخونم .این بود که اگر شهرستان می موندم تنها وقتی بود که می تونستم با خیال راحت درس بخونم .خلاصه این که یک شب همینجوری داشتیم همگی درس میخوندیم و هر کسی سرش تو کتاب خودش بود اتفاقا نونم واسه شام نداشتیم .هیچ کسم تو اون وقت نمی تونست بره نون بگیره. خلاصه  یکی از بچه ها که شوخ طبع تر از بقیه بودو فرداش امتحان نداشت مشغول درست کردن شام شد . وقتی شام آماده بود داشت سفره رو پهن میکرد که غذا رو بکشه، یکباره دیدیم با صدای بلند میگه: ا.ا.ا....کجا داری میری؟ می بینی ما نون نداریم تو نونو برداشتی کجا میری؟ ما همگی با تعجب بهش نگاه کردیم که این به کی میگه ؟ کی اومده نون  میبره که اونجوری بهش میگه؟ همه با قیاقه های مبهوت بهش نگاه می کردیم ( یعنی تو داری با کی حرف میزنی؟) دیدیم رو کرده به ما و گفت: بابا این مورچه رو میگم میبینه ما نون نداریم بازداره نون میبره. همگی زدیم زیر خنده جاتون خالی کلی حال و هوا عوض شد و یک استراحت دلچسبی کردیم.

در شبستانی سرد

از آن بیشه ی دور

تکنوازی به صدا می آید

نا له ای از آه یک درد،

به گوش می رسد

در لحظاتی،

همچون آوایی جانگداز،

تا کنون نشنیده ام

صدایی همانند یک رعد

از گوشم می گذرد

صدا، صدای آشناست

صدایی که تکنواز تو را در می دهد

و در لحظات واپسین زندگی

نام تو را می خواند.

یخ شکستن


چند شب پیش خسته از کلاس اومده بودم . آ شپز خونه بود بازار شام . چشمتون روز بد نبینه هر چی خورده بودن همونجا گذاشته بودن . اطراف تا دلتون بخواد لیوان و فنجون بود . داشتم تند تند جمع می کردم خیلیم عصبانی بودم . بهشون می گفتم:  هنوز یاد نگرفتید چیزی رو که بر میدارید دوباره سرجاش بزارید،  که یک دفعه همینجور که داشتم فنجونا رو بذارم تو ظرفشویی یکیشون از دستم افتاد تو خود ظرفشویی و جرینگی صدایی کرد . خورد خورد شد بطوریکه اصلا مشخص نبود این  فنجون بوده یا  لیوان که شکسته همینجور موندم . خب عصبانی هم بودم ،خستم بودم تازه حالا با کلی دقت باید داخل ظرفشویی رو هم تمیز می کردم تا شیشه هاش تو دستم نره.  سرگرم تمیز کردن بودم که دیدم دختر کوچیکم اومده کنارم واستاده . سرش رو کرده تو ظرف شویی و دار ه با تعجب نگاه می کنه بعد با تعجب رو کرده به من و گفت: ما مان کی یخ شکستی ؟ گفتم :چی؟ گفت: می گم هوا که سرده چرا یخ شکستی ؟ گفتم : بله؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 
(تازه فهمیدم چی داره می گه چنان خندم گرفت که تمام عصبانیتم خوابید .  واقعا اگه این بچه ها رو نمی داشتم چیکار می کردم؟ )