محیط و در اصل جامعهای که من در اون زندگی میکردم در تمام مدت زندگی مجبور به خود سانسوری بودم. اگر زندگی به هر نحوی بد باشد در ظاهر باید خوب نشون بدی که مبادا فلان آشنا یا قوم و خویش حرف در نیاره یا شایدم بلاعکس. از روزی که اومدم اینجا یک چیز خیلی خوب از این کاناداییها یاد گرفتم اونم اینه که خودم را سانسور نکنم. اینا هیچ وقت خودشون رو سانسور نمیکنند حالا هر چیزی میخواد تو زندگیشون اتفاق بیفتد همون رو با احساسی که دارند بیان میکنند. به هر حال این احساس مثل اینکه در من هم کم و بیش اثر گذار بوده. امروز صبج که از خواب پاشدم به صورت عجیبی کلیه اتفاقاتی که تو زندگیم افتاده بود را تو ذهنم مرور میکردم این بود که به خودم گفتم همین چیزها رو میتونی روی کاغذ بیاری و از آخر یک مجموعه خاطرات خوب یا بد داشته باشی. شاید خیلیهاش را نتونم به راحتی بیان کنم ولی مهم اینه که این تصمیم را خیلی وقت پیش گرفته بودم ولی هیچ وقت عملی نشده بود. حالا اینجا شاید همین محیط ساکت و آرام و تنهایی من دست به دست هم بدهند تا من بتونم چیزی بنویسم.
حالا هر از گاهی هر چیزی که یادم بیاد کم و بیش مینویسم.