دوران کودکی ۳

چهار ساله بودم که برادرم متولد شد. در اصل خواسته باشم حساب کنم فرزند دوازدهم. حالا از اون دوازده تا شش تا موندنی شدند. زنان اون زمان تا دلتون بخواد بچه می‌آوردند یکی نبوده بهشون بگه بابا چه خبره حالا به هر جهت برادر ما در خونه‌ای متولد شد که تمام خاطرات ما از اونجا شروع میشود. این خونه دیگه حوض نداشت ولی در عوض چهار باغچه خیلی قشنگ داشت. تو هر کدوم از باغچه‌ها یک درخت بود، انار، توت، انگور و گلهای قشنگ از جمله گل ابریشم که توی بهار و تابستون واقعاَ قشنگ بودند. خونه از وسطه راهرو دری داشت که خونه رو به دو قسمت تقسیم می‌کرد. یک قسمت را ما می‌شستیم و یک قسمت را بابا و زن بابا. البته بعدها بابا واسه خودش یک خونه خیلی بزرگ و قشنگ با تمام امکانات در دو طبقه ساخت که نقل مکان کرد به اونجا ولی خونه ما فقط همون در وسط را برداشتیم که بزرگتر شد. دو تا خواب، یک انباری و یک پدایرایی که تمام مدت زمستون درش بسته بود. زمستانها همه تو یک اتاق می خوابیدیم چون گرم کردن اون خونه با مصرف نفت غیر ممکن بود. تصور کنید شش تا بچه با مادرم هفت نفر همه تو یک اتاق بودیم، جا نبود تکون بخوری چون اون زمان که اونجا از گاز خبری نبود و تو سالهای اوایل انقلاب وضعیت نفت خیلی خراب بود که حالا تو قسمتهای  بعدی توضیح می دهم. 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد