شب چهارشنبه سوری

زمانیکه ما بچه بودیم واقعاَ شب چهارشنبه سوری واقعی داشتیم. یادم میاد توی همون حیاط خونه آتیش خیلی بزرگی را روشن می‌کردیم و با وجودی که سنی نداشتم خیلی با جرائت تمام از روی آتیش می‌پریدم. بعد از آتیش بازی تازه ملاقه زنی که مخصوص پسرها بود شروع میشد و باید مرتب به بچه‌هایی که ملاقه زنی میکردند شکلات یا شیرینی می‌دادیم. بعدها که بزرگتر شدم دیگه یادم از ملاقه زنی نمیاد چون دیگه کسی نمی‌اومد در خونه را بزنه و کم کم این رسم تو شهر ما از بین رفت. البته من تا سن ۱۷ سالگی که توی خونه پدرم بودم تقریباَ چهارشنبه سوریهای خوبی داشتیم ولی کم کم توی خونه شوهر دیگه شب چهارشنبه سوری ازبین رفت و خیلی مهم نبود. تو سالهای تنهایی هم من و بچه ها جای خاصی نمی رفتیم بعدها که انواع ترقه‌ها مد شد بخاطر خطرات ترقه بازی ترجیح میدادم با بچه‌ها خونه بشینم و جایی نرم تا اینکه بچه‌ها بزرگتر شدند و دیگه خیالم راحتتر شد و بعضی سالها چهارشنبه سوری بیرون می رفتیم ولی امسال اینجا بدور از هر گونه صدای دلخراش فقط آتیش تنها بود بدور از هر گونه خطرات ترقه بازی که چهارشنبه سوری خیلی خوبی را با کل ایرانیان مقیم فردریکتون داشتیم که یاد اون زمان بچگی افتادم. جای همگی خیلی خالی بود انشاالله همگی چهارشنبه سوری خوبی را سپری کرده باشند.   

روزهای پایانی سال

خب این روزها نزدیک است به فرارسیدن سال نو و اینجام هیچ خبری از اون جنب و جوش تو ایران نیست. این اولین سالی است که دور از وطن هستیم و سال جدید را آغاز می‌کنیم. خب این روزهای آخر سال تو ایران با اون مشغله کاری من همیشه به خونه تکونی می‌گذشت و تا روز آخر سال سفره چیده شده و آماده بود. سعی می‌کردم یک هفته قبل از سال تحویل خونه تکونی را شروع کنم و روز آخر را به خرید وسایل سفره هفت سین با بچه‌ها می‌پرداختم. طبق معمول هرسال خودم بودم و بچه ها و حال و هوای خونه را موقع عید و سال تحویل طوری برنامه ریزی می‌کردم که بچه ها مخصوصاَ موقع تحویل سال نو جای خالی پدرشون را حس نکنند هر چند پدری که فقط تا چهار سالگی دختر بزرگم، چهار ماهگی پسرم و نبودن در زندگی دختر کوچیکم چون در آن زمان حامله بودم، وجود خارجی نداشته ولی خب دوست نداشتم هیچ وقت جای خالیش را حس کنند. امیدوارم سال نو برای همه سال خوب و پر باری باشد. سال قبل برای من با تمام همه‌ی سختیهاش سال خوبی بود و امیدوارم امسال هم سال خوب و پرباری برای همه باشد. 


درد دل با خودم

این نوشته را می‌نویسم چون دلم خیلی گرفته است. نه این که فکر کنید اینجا اومدم دپْرس شدم اصلا و ابداْ. خیلی خوشحالم که دیگه مجبور نیستم با اون تفکر عقب مانده جامعه نسبت به زن زندگی کنم. احساس خیلی خوبی دارم که اینجام چون تو جامعه‌ای هستم که به زن به چشم یک کالا نگاه نمی کنند واسش احترام قائلند و بدون هیچ توقعی بهش کمک می‌کنند تا پیشرفت کند. از اون طرز فکر که اینجا نری فلانی حرف درمیاره اون کارو نکنی مردم چی میگند راحت شدم. دیگه نمی‌خوام به کسی جواب پس بدم یا به کسی توضیح بدم. فقط دلم واسه خودم می‌سوزه که چطور تو این سالهای تنهایی با این آدمها سر کردم و همیشه تحمل کردم و چیزی نگفتم.