تب و تاب انتخابات ۳

خب دیشب هم آخرین شب تبلیغات بود که طبق معمول با بچه‌ها بیرون رفتم . صد رحمت به شبهای گذشته، امشب از خود بلوار فرامرز به دلیل ترافیک زیاد خارج شدن ممکن نبود. مردم سرتاسر بلوار ایستاده و مدام شعار می‌دادند. ترافیک سنگین اجازه تکون خوردن نمی‌داد. یک چیزی که واسم جالب بود دیدن همه نوع آدم با هر سلیقه و عقیده بود. از پیرمرد عصا به دست گرفته تا کودک شیرخوار دو ماهه که همه یکجوری تبلیغ می کردند. از بلوار فرامرز به بدبختی خارج شدیم و به طرف بلوار فردوسی حرکت کردیم ولی همچنان جمعیت موج می‌زد. تو عمرم این همه آدم رو تو خیابون ندیده بودم. پرایدی که یک حاج خانوم حدود ۶۰ ساله خیلی با حجاب رو سوار داشت از کنارمون رد شد رو کرد به من و گفت شما کدوم طرفی هستید؟ گفتم موسوی، یک دفعه دیدم با صدای بلند گفت: ای ول. همه زدیم زیر خنده. دیگه بیرون اومدن و شعار دادن مختص جوونها نبود همه سن آدم رو در بر می‌گرفت و این خیلی جالب بود. در مسیر بلوار فردوسی از جلوی ستاد احمدی نژاد رد شدیم فقط به بچه ها گفتم شیشه‌ها رو بدین بالا. به هر ماشینی که عکس موسوی داشت حمله می‌کردند، یکیشون عکس جلوی ماشین رو کند. جمعیت از دو طرف شعار می‌دادند و جلو رفتن امکان پذیر نبود. بالآخره یکی اومد و راه را واسمون باز کرد تا ما تونستیم از اون جمعیت بیرون بیایم. طرفدارهای موسوی می گفتند: هم خوشگله، هم بوره، شنبه رئیس جمهوره. یکی دیگه از صحنه های جالب منظره‌ای بود که یکی از طرفدارهای موسوی عقب وانت ایستاده و پوستر بزرگ موسوی رو با یک دست گرفته و با دست دیگه ادای احترام گذاشته بود، تمام سرتاسر بلوار رو به همون صورت طی کرد. خلاصه خوبی این تبلیغات این بود که همه آزادانه هر کاری که دوست داشتند را انجام می‌دادند. از رنگ کردن مو و صورت گرفته تا رنگ کردن ماشینها و بروز دادن احساساتشون به هر نحوی. البته درچهارراه خیام یگان ویژه مستقر بود و به مردم اجازه تبلیغ  نمی‌داد، برخورد شدید صورت می‌گرفت و بعد هم منجر به کتک زدن جوونها می‌شد. به یکی از جوونهایی که جلوتر تبلیغ می‌کرد گفتم مواظب باشید یگان ویژه پشت سرتونه و بد جوری  کتک می زنند. گفت مواظبیم ولی تو این شبها زیاد کتک خوردیم. خلاصه مسیر رو به طرف میدان پارک عوض کردم، البته فرقی نمی‌کرد که کدوم مسیر رو انتخاب کنی همه جا ترافیک موج می‌زد به هر حال بعد از ۳ ساعت یک مسیر نیم ساعتی رو گذروندیم و چون صبحش باید زود بلند می‌شدم ساعت ۱ نصف شب رسیدیم خونه، ولی خیابونها همچنان شلوغ بود و تا صبح صدای بوق و شعارها می‌یومد. فردا هم که روز رای دادن است و انشاالله که همه با این شور و شوقی که من دیدم حضور پیدا میکنند. خیلیها موافق راُی دان نبودند ولی با این موج همه شوق پیدا کردند. خیلی از مقامات  آقای موسوی رو به راه اندازی انقلاب مخملی متهم کردند ولی به نظر من هر چی پشتش بوده ایده بسیار خوبی بوده چون همین امر باعث شد که مردم بی‌تفاوت نباشند و این خودش یک تغییر است. من خودم از اشخاصی بودم که در انتخابات قبلی در دور اول راْی ندادم و دور دوم راْی دادم به اعتقاد اینکه اینا انتخاب شده هستند ولی امروز چنین عقیده‌ای ندارم، مخصوصاْ بچه هام رو بردم تا این شور و حال رو از نزدیک ببینند تا فردا روز در قبال کشورشون مسئولیت پذیر باشند. اتفاقاْ امروز روزنامه انگلیسی زبان گاردین رو می‌خوندم ( از طریق سایت)، تیتر اولش راجع انتخابات و شور و حالی که مردم تو این دوره از خودشون نشون دادند و بی‌سابقه بودن آن رو مثال زده بود. با چندین نفر مصاحبه کرده بود، یکیشون که به راًی ندادن عقیده داشته الآن همچنین عقیده‌ای رو نداره، پس از قبیل من زیاد بودند ولی الآن عقیده‌شون عوض شده. خب انشاالله یک شنبه خبر خوب بشنویم.    

تب و تاب انتخابات ۲

 دیشب اصلاْ نمی خواستم بیرون برم  چون بچه ها امتحان داشتند. سر شب سماهیر دل درد داشت کلی بهش دارو دادم تا خوب شد، بعد از اون شروع کردم به وبلاگ نوشتن که طول کشید. سرم تو کار خودم بود دیدم ساعت ۳۰/۲۲ هر سه تایشون بالای سرم ایستادند و میگن بریم بیرون. میگم باباجون شما که امتحان داشتید برید بخونید، میگن این امتحان آخریه و آسانونه ما هم کتاب رو دو دوره کردیم. خوشبختانه امتحانات ساجده و مشاهیر امروز تمام شد. خلاصه گفتم باشه ولی ترافیک زیاده و باید زود بیایم تا زودم بخوابم که باز فردا بتونم بلند شم برم سر کار. بلآخره ساعت ۴۵/۲۲ از خونه زدیم بیرون، چه ترافیکی! توی بلوار فرامرز کلی معطل موندیم، دو طرف چهارراه فرامرز انبوهی از طرفدارهای موسوی ایستاده و شعار می دادند: اگه تقلب نشه موسوی برنده میشه. ماشینها توی تمام مسیر بلوار فردوسی ایستاده بودند. تمام چهارراهها پر از طرفدارهای موسوی و احمدی نژاد بود که مدام شعار می دادند. از لابلای ماشینها جمعیت موج می زد. گاهی دو جناح با هم درگیریهای لفظی داشتند مثل: ما گوجه سبز نمی خوایم  و طرفدارهای موسوی می گفتند: ما سیب زمینی کخی نمی خوایم. البته باید به جراٌت بگم توی تمام قسمتهای آزادشهر، بلوار فرامرز عباسی، بلوار سچاد، بلوارخیام، بلوارملک آباد، بلواروکیل آباد، خیابان احمدآباد، خیابان کوهسنگی، چهارراه دکترا، ۸۰ درصد موسوی هستند، اطلاْ رقابت در مشهد تا اینجا که من می بینم فقط بین موسوی و احمدی نژاد است و قسمت شمال شهر مشهد همه موسوی هستند. البته من اون پایین شهر نرفتم و نمیدونم اوضاع در اونجا به چه صورت است. به هر حال بعد از یک ساعت در مسیر راه رسیدیم به چهارراه خیام که ستاد اصلی موسوی اونجاست، پر بود از جمعیت تمام خیابون بسته شده بود اصلاْ جای تکون خوردن نبود، ما هم البته بیکار نبودیم هر ماشینی که پوستر نداشت بهش می دادیم . یک وانتی پر بود از خانوم که فکر کنم راننده وانت تمام افراد خانواده شو آورده بود، یک روسری سبز دستشون گرفته بودند و مدام تکون می دادند، رفتم جلو و از شیشه ماشین بهشون پوستر دادم که کلی تشکرکردند. تو این جریان هر تیپ آدمی می دیدیم. افرادی که شاید خیلی هم براشون مهم نبود و در رفتارشون چیزی نشون نمی دادند اما زمانی که ازشون می پرسیدیم میگفتند: راُی می دیم ولی آرمی چیزی هم نداشتند. خلاصه که این چند شب شور و هیجان خیلی زیادی تو مردم وجود داره. انشاالله که همون نتیجه ای هم که می خواهیم بگیریم. حالا باز فکر کنم امشب هم بریم بیرون باز فردا واستون می نویسم.

تب و تاب انتخابات ۱

 بعد از مدتی به فکر نوشتن وبلاگ افتادم. خیلی وقتها دلم می خواد چیزی بنویسم ولی باز نمیشه البته با وقایعی که دیشب رخ داد الآن احساس نیاز کردم که باید اینو به عنوان یک یادداشت کوچیک داشته باشم. خلاصه دیشب کلی داستان داشتیم . با ساجده و مشاهیر( ساجده دختر کوچیکم و مشاهیر، پسرم ) رفتیم دنبال دختر بزرگم( سماهیر) که امسال کنکوری هم هست، تا اونو از کلاس کنکور بیاریم . چشتو ن روز بد نبینه مگه حالا می تونستیم از ترافیک خلاص شیم به هر بدبختی بود خودمو رسوندم به موسسه، دیدم به! خانوم با دوستاش دم در موسسه ایستاده و یک پوستر خیلی بزرگ از موسوی در دست و شعار میدن. بوق زدم، بابا بیا سوار شو بریم، من گفتم این الآن تنها دم در موسسه این وقت شب چیکار می کنه. خلاصه اومد سوار شد و گفت نریم خونه، بریم موج سبز و با ماشین دور بزنیم. منم گفتم خیلی خب. رفتیم، حالا نه پوستر داشتیم نه عکسی. از کجا همینطور که از خیابون رد می شدیم یک پوستر گنده رو زمین افتاده بود فوری مشاهیر از شیشه ماشین خم شد و برداشت، گفت از بی هیچی که بهتره. خلاصه تو خیابون گشت می زدیم، بچه ها هم از شیشه ماشین دستاشون بیرون و موسوی موسوی می کردند. من گفتم خب همینطور که تو این ترافیک گیر کردیم از مردم یک نظرسنجی هم بکنیم و ببینیم چند درصد موافقند و چند درصد مخالف. خوشبختانه تو این همه که ما سوال کردیم شاید از هر ۵ ماشین یکیش احمدی نژاد بود، کروبی که من خیلی کم دیدم، فقط تو خیابان فلسطین یک عده کمی واسش تبلیغ می کردند. تمام خیابون احمدآباد تا ملک آباد و خیام فقط طرفدارهای موسوی و احمدی نژاد بودند که باز اکثریت موسوی بودند و تو این همه نظر سنجی فقط یک ماشین بود که طرفدار رضایی بود. تو همین حال و هوا یک ماشین وانت تبلیغاتی موسوی بهمون کلی پوستر داد من هم همه رو گرفتم و مشاهیر هم از شیشه ماشین به همه می داد و خلاصه یک حال و هوایی بود. اکثر سرنشینهای ماشینها همه خانوادگی بودند، بچه ها همه  با دستبند سبز در دست و گونه های برچسب سبز زده بودند. کلی بچه هام حال کردند و می گفتند فردا شب هم بیایم. هیچ وقت شهر رو اینجوری با شور و حال ندیده بودم. دم ستاد موسوی که رد شدیم موجی از جوونها با نوارهای سبز و لباسهای سبز ایستاده و شعار می دادند. آهنگ یار دبستانی یادگار اون روزها که زمان دبیرستان با گروه سرود می خوندم از هر گوشه ای شنیده می شد که کلی خاطرات اون زمان را واسم زنده می کرد. تو همین گیر و دار جوونی که طرفدار موسوی بود پلیس با چنان ضرب و شتمی انداخت تو ماشین و بردش که کلی حالمون گرفته شد. حالا امشب هم قرار بود بریم بیرون ولی چون بچه ها امتحان داشتند منصرف شدم ولی فردا شب قول دادم که ببرمشون بیرون ولی با لباس سبز حالا باز اتفاقات فردا شب رو هم واستون می نویسم.