دلتنگی

خیلی وقته که چیزی ننوشتم، فکر کنم یک سه چهار ماهی میشه. امروز حالم خیلی گرفته ست یاد خیلی وقت پیش می افتم، یاد سالهایی که به تنهایی و سردرگمی سپری شد. دوازده سال پیش من موندم با دو تا بچه چهار ساله و چهار ماهه و سومی هم که هنوز روحمم از وجودش خبردار نبود. هر جور بود گذشت هر چند که هنوزم ادامه داره ولی امروز خیلی دلم واسش تنگ شده حتما‌‌ً اونم دلش واسه ما تنگ شده. بچه ها دارن بزرگ میشن روزها یکی بعد از دیگری میان و می رن، اما جای تو همیشه تو خونه خالیه، همیشه کمبود تو رو حس میکنیم، امیدوارم اونجا که هستی آسوده و راحت بخوابی چون من تا اونجا که توانم اجازه بده می جنگم و میرم جلو. یادته لحظه آخر گفتی جون تو و جون بچه ها، حالا می خواستم بهت بگم هنوز هم همونجور که بهت قول داده بودم خیالت از بابت بچه ها راحت باشه تا الآن که خوب پیش رفته از این به بعد هم من تمام تلاشمو می کنم تا به خوبی سپری شه. روحت شاد باشه و تنت آرام و آسوده بخوابه. دوازدهمین سالگرد از دست دادنت رو به دلم تسلیت می گم. ( جات تو خونه خیلی خالیه، گاهی سری به ما بزن. )