دلم واسه بابام تنگ شده

 این روزها نزدیک است به روز از دست دادن پدرم. پدری که در زندگی من خیلی پررنگ نبود و شاید به تعداد انگشتان دست در زندگی من نقشی نداشته است. اون با ازدواج مجددش درگیر زندگی خودش بود و در زندگی من فقط از دور نامش بود. امروز یاد چند سال پیش افتادم که با یکی از دوستانم توی یک موزه نقاشی محو تماشای تابلوها بودم که یک دفعه به بغل دستیم نگاه کردم دیدم خدایا چقدر این مرد شبیه بابامه؛ همنیجوری محو تماشاش شدم به دوستم گفتم این آقا رو می بینی انگار یک سیبه که از وسط نصفش کرده باشی. قد بلند٬ چهارشونه و هیکل درشت با همون عینکهایی که گاهی به چشماش می زد. می خواستم برم جلو بغلش کنم بگم آقا شما خیلی شبیه بابام هستین به یاد بابایی که الآن ندارم بذارین بغلتون کنم چون در سالهایی که بود از بغل کردنش محروم بودم.  

بابا٬ این صدای دلتنگی من است یکی از دخترهایت که اصلاً شاید در ذهن مشغول تو جایی نداشته ولی با تمام وجود الآن دلم واست تنگ شده و کاش اینجا بودی تا شاید می تونستم بغلت کنم و ببوسمت و بگم دوستت دارم. امیدوارم هر کجا هستی روحت شاد باشد و الان به اون آرامشی که می خواستی رسیده باشی من هم با دلم خلوت می کنم تا شاید دلتنگیم کمتر بشه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد