باز یک بار دیگه این مردم ستمدیده دچار حادثه شدند . عمق فاجعه اینقدر زیاده که واقعا انسان از توصیفش عاجز می مونه. این صحنه ها یاد آور خاطرات تلخ دوران بچگی منه . اون شبی که زلزله اومد و تمام مدتی  که مجبور شدیم درون چادر زندگی کنیم همه مثل یک فیلم از جلوی چشمانم رد میشدند . اشک تو چشمام حلقه زده بود و بغض گلومو میفشرد که دیدم پسرم داره نگام میکنه. بهم گفت: مامان من می تونم خون بدم . ببین من قویم ، بخدا می تونم خون بدم .  یک دستی به سرش کشیدم و گفتم : ما مان جون شما واسه خون دادن خیلی کوچیکی ، توانائیشو نداری . بهم گفت: آخه خون من به درد بچه ها که میخوره . کی می خواد به اون بچه ها خون بده؟ ؟........
بغضم ترکید و لحظاتی خودم را جای اون مادری گذاشتم که بچش رو دستش بود و سرگردان میچرخید. خدایا به همه ی اون مردم صبری عطا کن تا بتونن این مصیبت رو پشت سر بزارن.......