یخ شکستن


چند شب پیش خسته از کلاس اومده بودم . آ شپز خونه بود بازار شام . چشمتون روز بد نبینه هر چی خورده بودن همونجا گذاشته بودن . اطراف تا دلتون بخواد لیوان و فنجون بود . داشتم تند تند جمع می کردم خیلیم عصبانی بودم . بهشون می گفتم:  هنوز یاد نگرفتید چیزی رو که بر میدارید دوباره سرجاش بزارید،  که یک دفعه همینجور که داشتم فنجونا رو بذارم تو ظرفشویی یکیشون از دستم افتاد تو خود ظرفشویی و جرینگی صدایی کرد . خورد خورد شد بطوریکه اصلا مشخص نبود این  فنجون بوده یا  لیوان که شکسته همینجور موندم . خب عصبانی هم بودم ،خستم بودم تازه حالا با کلی دقت باید داخل ظرفشویی رو هم تمیز می کردم تا شیشه هاش تو دستم نره.  سرگرم تمیز کردن بودم که دیدم دختر کوچیکم اومده کنارم واستاده . سرش رو کرده تو ظرف شویی و دار ه با تعجب نگاه می کنه بعد با تعجب رو کرده به من و گفت: ما مان کی یخ شکستی ؟ گفتم :چی؟ گفت: می گم هوا که سرده چرا یخ شکستی ؟ گفتم : بله؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 
(تازه فهمیدم چی داره می گه چنان خندم گرفت که تمام عصبانیتم خوابید .  واقعا اگه این بچه ها رو نمی داشتم چیکار می کردم؟ )   
نظرات 3 + ارسال نظر
مسافر هتل کالیفرنیا جمعه 1 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 12:11 ب.ظ http://sokote-marg.blogsky.com

سلام
جالب بود
همه جا همین جور
مثل بازار شام
از روز نوشتات خیلی خوشم اومد
امیدوارم موفق باشی

ما هی کوچولو یکشنبه 3 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 08:25 ب.ظ http://ssmr.blogspot

جالب بود مامان جون

مازیار دوشنبه 4 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 10:01 ب.ظ http://maziarhsr.blogspot.com

ا؟ جالب بود؟ همه جا رو بهم ریختین جالبه؟چشمم روشن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد