چند خاطره کوتاه

من در طول هفته سه روزش رو اینجا نیستم .تو این سه روز یک خونه گرفتیم با چند تای دیگه از دانشجوها تو شهرستان خب بد نیست .با وجود اینکه خیلی خسته میشم چون از هفت صبح تا هشت شب یکریز کلاس دارم ولی بدم نیست . ترمی که گذشت امتحانا پشت سر هم بود خب اونجوری که میشد نمی تونستم اینجا بااین بچه ها و امتحانای اونا درس بخونم .این بود که اگر شهرستان می موندم تنها وقتی بود که می تونستم با خیال راحت درس بخونم .خلاصه این که یک شب همینجوری داشتیم همگی درس میخوندیم و هر کسی سرش تو کتاب خودش بود اتفاقا نونم واسه شام نداشتیم .هیچ کسم تو اون وقت نمی تونست بره نون بگیره. خلاصه  یکی از بچه ها که شوخ طبع تر از بقیه بودو فرداش امتحان نداشت مشغول درست کردن شام شد . وقتی شام آماده بود داشت سفره رو پهن میکرد که غذا رو بکشه، یکباره دیدیم با صدای بلند میگه: ا.ا.ا....کجا داری میری؟ می بینی ما نون نداریم تو نونو برداشتی کجا میری؟ ما همگی با تعجب بهش نگاه کردیم که این به کی میگه ؟ کی اومده نون  میبره که اونجوری بهش میگه؟ همه با قیاقه های مبهوت بهش نگاه می کردیم ( یعنی تو داری با کی حرف میزنی؟) دیدیم رو کرده به ما و گفت: بابا این مورچه رو میگم میبینه ما نون نداریم بازداره نون میبره. همگی زدیم زیر خنده جاتون خالی کلی حال و هوا عوض شد و یک استراحت دلچسبی کردیم.

نظرات 1 + ارسال نظر
باربد شمس دوشنبه 18 اسفند‌ماه سال 1382 ساعت 02:47 ب.ظ http://river.irancad.net

مازیار جون ایشاءا... خوش بگذره همه اش خاطراته قدرشو بدون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد