در شبستانی سرد
از آن بیشه ی دور
تکنوازی به صدا می آید
نا له ای از آه یک درد،
به گوش می رسد
در لحظاتی،
همچون آوایی جانگداز،
تا کنون نشنیده ام
صدایی همانند یک رعد
از گوشم می گذرد
صدا، صدای آشناست
صدایی که تکنواز تو را در می دهد
و در لحظات واپسین زندگی
نام تو را می خواند.
سلام ستاره شرق
باید رفت
تن را برای کرمها وانهاد
کرمها جشن لاشه دارند
باید خوراکاشان داد
آن بازماندهی بی تن
سبک و آرام
باید بُرد
به ناکجا آباد
به ناشناخته
به شهری در خیال
به پاکیها
به زلال
به سیاهی پر روشنا
به تاریکی سرشار از نور
و ازین سیاهدلان گریخت
از تباهی دور شد
از مرداب و گنداب گریخت
آسمان را در آغوش کشیدم
و باز فهمیدم حضور داشتن و احساس نشدن چقدر غمگینانه است
وقتی چیزی را در آغوش می کشیدم حس می کردم خیلی مهربان شده ام