پادشاه



به دختر کوچیکم گفتم:ما ما ن جون به خواهر بزرگت تو کارها کمک کن .تا خسته نشه .
یکدفعه گفت :مامان نمیشه ما پادشاه بشیم؟گفتم :آخه واسه چی پادشاه؟
گفت:آخه واسه اینکه اونا به همه دستور می دهند و همه کاراشونو انجام می دهند.جاتون خالی کلی خندیدیم.
(واقعا که دنیای بچگی چه دنیای هست.)

جا بجایی قلب



چند شب پیش من و سه تا بچه هام سر میز شام نشسته بودیم و سرگرم خوردن .که یک دفعه پسرم که همینجور داشت غذا می خورد هرا سان دستش را برد روی پاش و با یک قیا فه ترسان و لرزان به من گفت: ما مان ،ما مان ...من با ترس جواب دادم چی شده ؟گفت:قلبم اومده تو پام. گفتم چی؟دوباره گفت به خدا قلبم اومده تو پام. که همگی زدیم زیر خنده.

(گاهی اوقات حس کردید که نبض شریان یک قسمت از بدن با چه تندی میزند به طوری که آدم اونو حس می کند حالا حکایت پسر ما هم همین بود هیچ وقت قیا فه ترسیده آن لحظه اش را فراموش نمی کنم .

این چند روزه اگر نتونستم مرتب بنویسم درگیر امتحانات پایان ترم هستم .ولی تا جایی که بتونم حتما می نویسم.چون همین نوشتن مطا لب بسیار پیش پا افتاده خودش از نظر روحی یک تسکین هست .