مادر شدن


با دختر کوچیکم سوار ماشین بودیم همینطور که داشتیم می رفتیم یک دفعه بدون مقدمه پرسید:ما مان بی بی جان(مادر بزرگش) سواد داره ؟می تونه بخونه و بنویسه؟گفتم :نه ما مان جون نمی تونه .گفت:چرا ؟گفتم :آخه اون زمان خیلی قدیم تو شهرای خیلی کوچیک مدرسه ای نبوده که اونا بتونن برن.بعد مثل اینکه باورش نمی شد رو کرد به من و با تعجب گفت:آخه اگه سواد نداره پس چطور مادر شده؟ها؟چطوری؟

ببینم شما میدونید چطوری؟

شیر روزانه


پسرم یک پاکت شیر روزانه تو دستش گرفته بود و با اشتیاق تمام داشت می خوند :شیر .....روزانه .بعد رو کرد به من وگفت:ما مان یعنی این شیر را فقط باید روز خورد؟دیگه شب نمی تونیم بخوریم؟

نقاشی

 
دیروز که از خواب بیدار شدم دیدم دختر کوچیکم اومد جلو و بعد این که سلامی کرد گفت: مامان یک نقاشی کشیدم ولی الان بهت نشون نمیدم وقتی صورتت را شستی نشون میدم. منم گفتم چشم. الان میرم میشورم و میام ببینم دختر خوبم چی کشیده ؟وقتی اومدم دیدم تو یک ورق A3 یک سبد بزرگ کشیده با دو تا میوه ی کوچولو که اصلا تو اون صفحه پیدا نبود با تعجب گفتم :مامان جون آخه تو این سبد به این بزرگی این دوتا میوه که خیلی کم هستش .پس کو بقیه ی میوه هاش؟ با قاطعیت تمام به صورتم نگاه کردو گفت:مامان خانوم گفتم صورتت رو بشوری که خوب متوجه بشی.خوب بقیه ی میوه هاش خورده شدند فقط همین دوتا اون ته مونده .عجب بابا.....