وای که چه ویدئویی مازیار از آقای ترانه و داریوش تو وبلاگش گذاشته، من فقط تونستم همونی که مستقیم تو وبلاگش هست رو ببینم ولی اینقدر ذوق زده شدم که نگو، منتها از بد شانسی بدلیل فیلتر بودن یوتیوب نتونستم بقیه رو ببینم ولی به همونم بسنده کردم و کلی سرحال شدم. حالا شما هم اگر یک نگاه بندازید می‌فهمید که من چی میگم.

 یک چیزی که گاهی اوقات ذهنم رو درگیر می‌کنه تفاوت رفتار آدمها با یکدیگر است. یک نفر خودشو خوب نشون میده ولی زمانی که چند بار در تماس باشی به مرور زمان متوجه رفتار ضد و نقیضش می‌شوی و باز یکی رفتار معمولی داره ولی به مرور زمان پی به شخصیتش می‌بری.  

در حال حاضر شرکتمون در حال اضافه کردن نیروی جدید است حالا خدا آخر و عاقبت همه‌ی ما رو بخیر بگذرونه، از این طرف نیرو می‌گیرند و از اون طرف وضعیت بازار تعریفی نداره و خدا می‌دونه باز به جایی برسه که هزینه‌ها جواب نده و تعدیل نیرو رو به دنبال داشته باشه. تو این چند نفری که استخدام شدند یک نفر به عنوان مدیر اداری هست که در پست قبلی راجب خانومش نوشتم، یک شخصیت متفاوت نسبت به بقیه رو داره. آدم بسیار فعال، با جراْت و جانباز شیمیایی هم هست. چند روز پیش در حین صحبتهاش متوجه شدم که یک زندگی بسیار ساده و معمولی با فراز و نشیب‌های فراوان داشته. حین صحبت کردن گفت من سه تا پسر و یک دختر دارم که البته دخترم رو به فرزندی برداشتم. منم خب از کاری که انجام داده در ابتدا خیلی تعجب کردم ولی بعد تحسینش کردم. گفتم چه جوری شد که تصمیم گرفتید بچه‌ی دیگه‌ای رو به فرزندی بردارید در صورتیکه خودتون سه تا بچه داشتید. گفت یکی از اقوامشون که یک دختر دوساله داشت خانومش رو بر اثر بیماری از دست داده بود از اون طرف آقای محترم که تصمیم به ازدواج مجدد گرفته بچه بیچاره رو مزاحم احوالاتش میدیده و حاضر شده بچه رو به فرزندی به یکی از اقوام بده (قابل توجه مردان با معرفت). مدیر اداری و خانومش پیشنهاد قبول دخترک بینوا رو بهش دادند و اونم از خدا خواسته قبول کرده. راستش خیلی دلم به حال اون بچه بیچاره سوخت ولی از اینکه چنین آدمی پیدا شده تا این مسئولیت بزرگ رو به عهده بگیره خیلی تعجب کردم. خلاصه می‌گفت خانومم در انجام اینکار منو خیلی یاری کرده و هر دوتامون بچه رو به خوبی بزرگ کردیم و الآن هم ازدواج کرده و زندگی بسیاری خوبی همراه با بچه‌هاش داره. 

البته درخصوص این متن باید بگم قلب آدمها اینقدر بزرگ هست که محبتش رو نثار همه افراد دوروبرش کنه. راستش خیلی تو فکر رفتم، آدم چقدر باید مهربون باشه که چنین کاری رو انجام بده در صورتیکه ببینه پدر بچه راحت زندگیشو می‌کنه و خیالی هم نداره. شاید انجام چنین عملی خیلی جسارت بخواد ولی کلاْ تعداد این افراد به نظر من به تعداد انگشتان دست هم نمی‌رسد و من خودم اینجور آدمها رو واقعاْ تحسین می‌کنم.

- دیشب با یک سرعت نفس گیر با دخترم رفتیم دنبال خونه، در ابتدا به هر بنگاهی که می‌رسیدیم اولین سوالی که می‌پرسیدند این بود که چقدر پول داری و چقدر می‌خوای اجاره بدی. من هم جایی می‌خواستم که هم از لحاظ مالی از عهده‌اش بر بیام هم اینکه از لحاظ مکانی جای خوبی باشه به همین دلیل پیدا کردنش مشکل بود. بعد از اینکه یکی دو تا آپارتمان رو پیدا کردم فهمیدم که محل خوبی نیست و اصلاْ امن نیست یعنی اینکه از سر کوچه تا خونه بیایی ده بار کیفت رو زدند. چیزی که برام جالب بود برخورد افراد متشخص بنگاهی بود که هیچ کدوم همدیگر رو قبول نداشتند. می‌گفتم بابا اون یکی گفته اونجا امن نیست، می‌گفتند نخیر اون می‌خواسته بنگاه‌بازی در بیاره و چون موردی نداشته اونجوری گفته. بالآخره یک آپارتمان کوچیک با شرایط رهن و اجاره تو محل امن پیدا شد که حالا باید صحبت کنم ببینم مایل به رهن کامل هست یا نه.  ولی تو همین یک شب اینقدر اذیت شدیم که دخترم گفت از خیر بنایی بگذریم و همین خونه خودمون خوبه. گفتم اتفاقاْ اینها همه تجربه‌‌‌ست که ببینی این مستاُجرهای بیچاره چقدر واسه پیدا کردن یک خونه اذیت میشن. حالا با یکی دو تا مهندس هم صحبت کردم ببینم می‌تونم با شرایطشون کنار بیام یا نه، تا بعد ببینم اوضاع چه جوری پیش میره. 

 

- در ضمن نوشتن دوباره وبلاگ انگلیسی رو هم شروع کردم که حالا اگر خدا بخواهد فرانسه رو هم می‌نویسم که همه با هم جلو بره. می تونید مطلب وبلاگ انگلیسی رو از لینک کنار صفحه بخونید.