دلم واسه بابام تنگ شده

 این روزها نزدیک است به روز از دست دادن پدرم. پدری که در زندگی من خیلی پررنگ نبود و شاید به تعداد انگشتان دست در زندگی من نقشی نداشته است. اون با ازدواج مجددش درگیر زندگی خودش بود و در زندگی من فقط از دور نامش بود. امروز یاد چند سال پیش افتادم که با یکی از دوستانم توی یک موزه نقاشی محو تماشای تابلوها بودم که یک دفعه به بغل دستیم نگاه کردم دیدم خدایا چقدر این مرد شبیه بابامه؛ همنیجوری محو تماشاش شدم به دوستم گفتم این آقا رو می بینی انگار یک سیبه که از وسط نصفش کرده باشی. قد بلند٬ چهارشونه و هیکل درشت با همون عینکهایی که گاهی به چشماش می زد. می خواستم برم جلو بغلش کنم بگم آقا شما خیلی شبیه بابام هستین به یاد بابایی که الآن ندارم بذارین بغلتون کنم چون در سالهایی که بود از بغل کردنش محروم بودم.  

بابا٬ این صدای دلتنگی من است یکی از دخترهایت که اصلاً شاید در ذهن مشغول تو جایی نداشته ولی با تمام وجود الآن دلم واست تنگ شده و کاش اینجا بودی تا شاید می تونستم بغلت کنم و ببوسمت و بگم دوستت دارم. امیدوارم هر کجا هستی روحت شاد باشد و الان به اون آرامشی که می خواستی رسیده باشی من هم با دلم خلوت می کنم تا شاید دلتنگیم کمتر بشه.

سرزمین برف و یخ

خب صدای من را از سرزمین برف و سرما می شنوید. بعد از مدتها درگیری باز فرصتی شد بیام به این وبلاگ سری بزنم. دلم واسه نوشتن تنگ شده نمی دونم این مشغله کاری چه موقع کم میشه که آدم با خیال راحت یک نفسی بکشه من که چشمم آب نمی خوره تازه اینجا که باید مثل ساعت کار کنی و شوخی بردار هم نیست. حالا به حال من که خیلی فرقی نکرده تو ایران هم همش بدو بدو بوده اینجام همینه. البته اینجا که اومدم کلی برنامه دارم می خوام اگه خدا بخواد MBA بخونم. اونم ورودش به دانشگاه آسون نیست باید مدرک آیلتس ۷ داشته باشی علاوه بر اون مدرک GMAT هم می خواد حالا کی بتونه اینا رو بگیره خدا میدونه. فعلاً جزو برنامه های آینده است تا ببینم چقدر جلو میرم. 

با سلام به دلیل درگیری زیاد و مشغله کاری دیگه خودم هم خجالت می کشم بیام به وبلاگم سر بزنم. والا خیلی دوست دارم بنویسم حتی چند خط ولی دریغ که تنهایی باید این همه کار را انجام بدم و ذیگه فرصتی واسه کارهای کناری نمی مونه. خدا را شکر دیگه بنایی داره تموم میشه و انساالله تا یک هفته ی دیگه عازم خونه جدید هستیم و از اون طرف بعد از مدتها و سالها انتظار ویزای کانادا هم اومد و انشاالله بعد از اتمام کارها همگی عازم هستیم. حالا تازه باز بعد از اون همه انتظار استرس رفتن به کانادا هم به جونموم افتاده که همه چی رو باید از صفر شروع کنم و تازه نقطه سر خطه خلاصه ما که همه زندگیمون بدو بدو بوده اینم روش باز از اول شروع میکنیم. حالا میریم جلو تا ببینیم چی میشه.