دوران کودکی ۲

خونه‌های زمان بچگی ما معمولاَ به دو قسمت تابستانی و زمستانی تقسیم می‌شد که اکثر خونه‌ها برای قشنگی و استفاده از آب در هوای گرم تابستانی یک حوض وسط حیاط داشتند حالا اندازه‌ها متفاوت بود و بزرگ و کوچک داشت. من از زمان قبل از مدرسه چیز زیادی یادم نیست ولی تصویر خونه‌ای که قبل از مدرسه توش زندگی می‌کردیم را تو ذهنم هست. خونه حیاط بزرگی داشت که وسط حیاط یک حوض خیلی بزرگ بود و همیشه پر بود از آب، مخصوصاَ در تابستان نمایی خاص به حیاط می‌داد. نقل قول از مادرم من اصلاَ بچه بازیگوشی نبودم خیلی ساکت و آرام، حالا نمی دونم اون لحظه دور و بر حوض به اون بزرگی چیکار می‌کردم که افتادیم تو حوض و تو آب دست و پا می‌زدیم، به صورت خیلی اتفاقی برادرم متوجه دست و پا زدن من تو آب می‌شود و با صدای بلند فریاد می‌زند تا مادرم متوجه شود و به کمکش بیاید ولی خودش در اون لحظه نجاتم می‌دهد. 

بعدها که صحبتش می‌شد برادرم به شوخی می‌گفت زندگیتو مدیون من هستی من اگر نجاتت نمی‌دادم حالا اینجا نبودی. برادر عزیزم ممنونم از اینکه من را نجات دادی و من هم تونستم تو این زندگی پر از دردسر با همه بدیها و خوبیهاش دست و پنجه نرم کنم تا شاید بتونم خودم را نجات بدهم.

دوران کودکی ۱

در سرزمینی گرم و خشک فرزند پنجم خانه در حالی چشم به جهان گشود که با آمدنش همگان خوشحال و خندان نیستند. مادر از گوشه و کنار حرفهایی راجع ازدواج مجدد شوهرش می‌شنود و از لحاظ روحی به شدت آسیب دیده است. دخترک نوزاد شاید ساعتها یک گوشه افتاده است و مادر بیچاره به دلیل وضعیت نامناسب روحی حوصله بچه‌داری را ندارد. پیرزنی مهربون و خوش‌قلب که مادر کریم نام داشته از نوزاد نگهداری می کند تا شاید مادر از لحاظ روحی بهبود یابد و خود را پیدا کند. مادر بیچاره محکوم شده به یک زندگی باری از هر جهت مثل همه‌ی زنهای اون زمان، محکوم به اینکه بچه‌داری و باید پای بچه هات بشینی و هزار اما و اگر دیگر. این تفکر اون زمان و همین الآن در شهرهای کوچک با فرهنگ بسته است. 

بعدها که بزرگتر شدم گاهی حرف از خرافاتی مثل پا قدم و اینها بود که خب کم و بیش من را در اون لحظه آزار می داد. ولی مادر کریم را خدا رحمت کند خیلی دوستش داشتم سالهاست که فوت کرده شاید حداقل بیست سالی هست، ولی از آدمها همین خوبی و بدی می‌ماند که بعد از این همه سال یادش کنی و بخاطرش بغض کنی. مادر کریم هر جا هستی روحت شاد باشد.  


تصمیم نهایی

محیط و در اصل جامعه‌ای که من در اون زندگی میکردم در تمام مدت زندگی مجبور به خود سانسوری بودم. اگر زندگی به هر نحوی بد باشد در ظاهر باید خوب نشون بدی که مبادا فلان آشنا یا قوم و خویش حرف در نیاره یا شایدم بلاعکس. از روزی که اومدم اینجا یک چیز خیلی خوب از این کاناداییها یاد گرفتم اونم اینه که خودم را سانسور نکنم. اینا هیچ وقت خودشون رو سانسور نمی‌کنند حالا هر چیزی می‌خواد تو زندگیشون اتفاق بیفتد همون رو با احساسی که دارند بیان می‌کنند. به هر حال این احساس مثل اینکه در من هم کم و بیش اثر گذار بوده. امروز صبج که از خواب پاشدم به صورت عجیبی کلیه اتفاقاتی که تو زندگیم افتاده بود را تو ذهنم مرور می‌کردم این بود که به خودم گفتم همین چیزها رو می‌تونی روی کاغذ بیاری و از آخر یک مجموعه خاطرات خوب یا بد داشته باشی. شاید خیلی‌هاش را نتونم به راحتی بیان کنم ولی مهم اینه که این تصمیم را خیلی وقت پیش گرفته بودم ولی هیچ وقت عملی نشده بود. حالا اینجا شاید همین محیط ساکت و آرام و تنهایی من دست به دست هم بدهند تا من بتونم چیزی بنویسم. 

حالا هر از گاهی هر چیزی که یادم بیاد کم و بیش می‌نویسم.