روزهای پایانی سال

خب این روزها نزدیک است به فرارسیدن سال نو و اینجام هیچ خبری از اون جنب و جوش تو ایران نیست. این اولین سالی است که دور از وطن هستیم و سال جدید را آغاز می‌کنیم. خب این روزهای آخر سال تو ایران با اون مشغله کاری من همیشه به خونه تکونی می‌گذشت و تا روز آخر سال سفره چیده شده و آماده بود. سعی می‌کردم یک هفته قبل از سال تحویل خونه تکونی را شروع کنم و روز آخر را به خرید وسایل سفره هفت سین با بچه‌ها می‌پرداختم. طبق معمول هرسال خودم بودم و بچه ها و حال و هوای خونه را موقع عید و سال تحویل طوری برنامه ریزی می‌کردم که بچه ها مخصوصاَ موقع تحویل سال نو جای خالی پدرشون را حس نکنند هر چند پدری که فقط تا چهار سالگی دختر بزرگم، چهار ماهگی پسرم و نبودن در زندگی دختر کوچیکم چون در آن زمان حامله بودم، وجود خارجی نداشته ولی خب دوست نداشتم هیچ وقت جای خالیش را حس کنند. امیدوارم سال نو برای همه سال خوب و پر باری باشد. سال قبل برای من با تمام همه‌ی سختیهاش سال خوبی بود و امیدوارم امسال هم سال خوب و پرباری برای همه باشد. 


درد دل با خودم

این نوشته را می‌نویسم چون دلم خیلی گرفته است. نه این که فکر کنید اینجا اومدم دپْرس شدم اصلا و ابداْ. خیلی خوشحالم که دیگه مجبور نیستم با اون تفکر عقب مانده جامعه نسبت به زن زندگی کنم. احساس خیلی خوبی دارم که اینجام چون تو جامعه‌ای هستم که به زن به چشم یک کالا نگاه نمی کنند واسش احترام قائلند و بدون هیچ توقعی بهش کمک می‌کنند تا پیشرفت کند. از اون طرز فکر که اینجا نری فلانی حرف درمیاره اون کارو نکنی مردم چی میگند راحت شدم. دیگه نمی‌خوام به کسی جواب پس بدم یا به کسی توضیح بدم. فقط دلم واسه خودم می‌سوزه که چطور تو این سالهای تنهایی با این آدمها سر کردم و همیشه تحمل کردم و چیزی نگفتم.

دوران کودکی ۳

چهار ساله بودم که برادرم متولد شد. در اصل خواسته باشم حساب کنم فرزند دوازدهم. حالا از اون دوازده تا شش تا موندنی شدند. زنان اون زمان تا دلتون بخواد بچه می‌آوردند یکی نبوده بهشون بگه بابا چه خبره حالا به هر جهت برادر ما در خونه‌ای متولد شد که تمام خاطرات ما از اونجا شروع میشود. این خونه دیگه حوض نداشت ولی در عوض چهار باغچه خیلی قشنگ داشت. تو هر کدوم از باغچه‌ها یک درخت بود، انار، توت، انگور و گلهای قشنگ از جمله گل ابریشم که توی بهار و تابستون واقعاَ قشنگ بودند. خونه از وسطه راهرو دری داشت که خونه رو به دو قسمت تقسیم می‌کرد. یک قسمت را ما می‌شستیم و یک قسمت را بابا و زن بابا. البته بعدها بابا واسه خودش یک خونه خیلی بزرگ و قشنگ با تمام امکانات در دو طبقه ساخت که نقل مکان کرد به اونجا ولی خونه ما فقط همون در وسط را برداشتیم که بزرگتر شد. دو تا خواب، یک انباری و یک پدایرایی که تمام مدت زمستون درش بسته بود. زمستانها همه تو یک اتاق می خوابیدیم چون گرم کردن اون خونه با مصرف نفت غیر ممکن بود. تصور کنید شش تا بچه با مادرم هفت نفر همه تو یک اتاق بودیم، جا نبود تکون بخوری چون اون زمان که اونجا از گاز خبری نبود و تو سالهای اوایل انقلاب وضعیت نفت خیلی خراب بود که حالا تو قسمتهای  بعدی توضیح می دهم.