حالش نیست


دو سه روز پیش که چند روز ی تعطیل بود با بچه ها رفتم شهرستان . هم واسه بچه ها خوب بود هم واسه خودم . اون چند شب همیشه تا دیر وقت بیدار بودیم بعدشم هر کاری می کردم نمی خوابیدن . هر چی بهشون می گفتم: بخوابید اصلا انگار نه انگار. خلاصه که هر شب واسه خوابیدنشون داستان داشتم. یک شب بهشون گفتم: چرا نمی خوابید؟ می دونید ساعت چنده؟ بعد هر سه تایی بهم نگاه می کردند که، آره میدونیم . همون طور که بهشون می گفتم ما مان جون دیر وقته برید بخوابید. پسرم روشو به من کردو گفت: مامان جون حالش نیست . تو برو بخواب ما خوابمون نمی یاد . منم که از این حرفش متعجب شده بودم گفتم: یعنی چی حالش نیست؟ منظورت چیه؟ یعنی حال نداری بری بخوابی؟ دیدم دوباره گفت: آخه فردا تعطیله. حالش نیست تو چرا اینفدر نگرانی؟ من که تازه منظورش رو فهمیده بودم که چی می خواد بگه زدم زیره خنده بعد بهش گفتم : حالش نیست نه، خیالی نیست . گفت: آره همون خیالی نیست چون فرداش تعطیلیم . حالام تو برو بخواب، ما بیداریم.
نظرات 3 + ارسال نظر
باربد دوشنبه 10 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 01:37 ب.ظ http://river.blogsky.com

آره بعضی موقعها شیرین زبونن این بچه ها

Sadegh دوشنبه 10 آذر‌ماه سال 1382 ساعت 06:42 ب.ظ http://mychaosdrafts.weblogs.us

hi..ur blogs are so nice..plz visit my english blog and give comments or link to me! ( i live in mashad) and ready to trade links...?

علی ایمانی سه‌شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 05:37 ق.ظ

حالا معلوم نیست چه اصراری که بچه ها رو زود بخوابونید ؟
نکنه مزاحم بودن ؟
بهر حال خواب کردن بچه ها هم لم داره که میشه در مواقع اضطراری!!!؟؟؟ ازش استفادهد کرد.
موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد