سخنی چند با مادر شوهرها




این متن را که می نویسم دوست ندارم یک زمان فکر کنید قصد توهین به مقام بالای مادر شوهرها را دارم.چون من خودم مادر شوهری دارم که جزو بهترین هاست نه که فکر کنید شاید برام کار خاصی انجام داده و من حالا از آن راضی هستم .نخیر هیچ کاری  حتی در بحرانی ترین مراحل زندگیم انجام نداده ولی طوری هم رفتار نکرده که حالا که  چندین سال می گذرد من احساس بدی به آن داشته باشم .در همین الآن که هیچ تعهدی نسبت به آن ندارم باز اولین کسی که به او زنگ میزند در روز مادر و تبریک می گوید من هستم .چون دوسش دارم .حالا بشنوید موضوع چی بود که تصمیم گرفتم در اینجا بنویسم:
چند روز پیش که پسرم هشت سالش هست سخت مریض شده بود .چون مصادف بود با ایام تعطیلی مجبور شدم به درمانگاه ببرمش.در همان حال که داشتند سرم و چند تا آمپول به پسرم میزدندزنی را آوردند جوان و تازه عروس که سوخته بود .زن بیچاره چنان ناله می کرد که دل هر رهگذری که از آنجا رد می شد آب میشد .از دیدن آن منظره خیلی ناراحت شدم.در همان لحظه ای که پرستار داشت پانسمانش را عوض می کرد عروس بیچاره گریه می کرد و می گفت شوهرم خبر ندارد .پرستار گفت چرا؟او گفت به این دلیل که در منزل مادرش هست ومن جرات نکردم از ترس مادر شوهرم به شوهرم زنگ بزنم و بگویم که سوختم چون مبادا فکر کند من عمدا زنگ زدم و می خوام که پسرش از آنجا بیاد.اینو که شنیدم بیشتر دلم سوخت و با خودم گفتم واقعا چرا باید همچنین مساعلی باشد اونم به این صورت دلخراش .واقعا اگر زن و شوهر در چنین مراحل بحرانی به داد هم نرسند پس چه موقع می خواهند کنار هم باشند واز شما که این متن را میخوانید خواهش می کنم به مادرانتان بگویید بخدا هیچ فرقی بین دختر ،عر وس ، ،پسر نیست .چرا انسان تا زمانی که می تواند با دیگران به خوبی رفتار کند اینچنین عمل کند .طرف سخنم با عروسان هم هست چرا تا زمانی که می توانید دوست داشته باشید سعی نمی کنید که دوست داشته باشید .خدا کند زمانی فرا رسد که دیگر شاهد همچنین مناظر دلخراشی نباشیم.

در راستای این پهنه وسیع
شاید که دگر نتوانم ببینم
این چنین شادیها را
در راستای وجودم
در دریچه قلبم
نگاه خواهم داشت
این همه شوق را
شادمانیها را
به خاطر می سپارم
ذرات خوش سیمای آنرا
به دنیایی ندهم
قطره آنرا
سو،سوی چشمانم
ذره،ذره احساسم
پنهان خواهم کرد
چرا که جاودانه خواهد ماند
سر تا سر عمرم
عمر همین است و بس
زندگی زیباست
با چنین سر انجامی
سوق می دهم
سرعت نگاهم را
تا که بر قطرات دیدگانم
آبیاریش کنم
این زندگی زیبا را

در پرتو اعماق قلبم
حس می کنم آن را
آسمانی روشن ونیلگون
همچون آینه ای که می بینی
خود را بسان
کسی که سر می کشد
به تمام نقاط
به جهانی سراسر آشفته
می بیند هر چیزی را
می بوید هر گلی را
وای چه بویی
پر می کند وجودم را
در آنسوی رویاها
در آنسوی آسمان
میبینم نقطه ای را
می درخشد همچون مهتاب
تا کنون ندیده ام
همچون آوای او
وای چه بویی
زندگیم سراسر آفتابیست