آبشار


دختر کوچیکم خیلی به نقاشی علاقه داره .همیشه چند تا مداد رنگی یا پاستل دوروبرش پهنه و سرگرم نقاشی کردنه. چند روز پیش می خواست برام مدل نقاشیش رو  توضیح بده .دیدم سرگرم نقاشی کردنه رفتم کنارش نشستم و ازش پرسیدم :ما مان ؟چی می خوای بکشی؟؟..
سرش رو بلند کردو گفت:می خوام یک کوه بکشم که یک دریاچه ازش می ریزه.
گفتم:اون چه جور دریاچه ی هست که از کوه می ریزه ؟؟..
گفتش:همون که این طرف اون طرفش کوهه دریاچم وسطشه دیگه...
کمی که فکر کردم فهمیدم چی می خواد بگه .بهش گفتم:نکنه منظورت آبشاره؟؟
که یک دفعه مثل اینکه چیزی رو کشف کرده باشه با خوشحالی گفت:آره،آره..خودشه..همونه ...اسمش آبشاره.

مدال طلا


امروز پسرم رو کرد به من و گفت:ما مان؟ ...گفتم: جانم؟؟.. گفت:اگه آدم مدال طلا رو تو مسابقات برنده بشه.گفتم:خب؟؟..اول مدال رو میدن بعد طلاشو ؟؟؟...

(راستش این حس و برداشت بچه گانه واقعا زیباست.بعد براش توضیح دادم که اصلا منظور از مدال طلا و غیره چی هست.)

دیروز پسرم مسابقه ی شنا ،انتخابی استان داشت . تو گروه خودش ،قورباغه اول شد ولی پروانه و کرال پشت رو به تر تیب پنجم و چهارم شد .که این خودش در حد اون خیلی خوب بود.اولین شناش پروانه بود .چون تو گروه هشت سال شرکت کننده پروانه نداشتند مجبور بود با گروه بزرگتر از خودش مسابقه بده .اون شرکت کننده ها علاوه بر این که سنشون بیشتر بود و کلی تجربه داشتند ،صا حب کلی عنوان و مدال استانی و کشوری بودند.همین که تونست با اونا مسابقه بده خیلی خوب بود البته خودش یک کمی ناراحت شده بود ولی وقتی اومدیم خونه کلی باهاش حرف زدم که اصلا مقام آوردن مهم نیست همین که تونستی تو این مسابقات انتخاب بشی و مسابقه بدی خودش کلی ارزش داره این بود که یک کمی آروم شد .دوباره بعدازظهرش مسابقه داشت .به من می گفت :خدا کنه تو این مسابقه یه مقامی بیارم . باز من دلداریش می دادم که ما مان جون هدف ما ورزش کردنه حالا اگر تونستی مقام بیاری که خوب اگر نتونستی اصلا مهم نیست.از کجا که بازم تو کرال پشت شرکت کننده گروه خودش نبود .که این بار چهارم شد کلی هم من خوشحال شدم هم خودش .همین که اون مسابقه تموم شد مربیش گفت: باید دوباره مسابقه بده منتها در قور باغه چون تو سن خودش شرکت کننده تو این رشته رو داریم .خب از آخرم اون نتیجه ای که می خواست گرفت و تو گروه خودش در این رشته اول شد .چقدر ذوق کرده بود .باور کنید خودم گریم گرفته بود وقتی دیدم خودش اینقدر خوشحال شده .این بود که رفتیم با هم یک جعبه شیرینی گرفتیم و اومدیم خونه .خواهراشم کلی خوشحال شدند و خیلی ذوق میکردند .این متن رو می خواستم دیشب بنویسم ولی خیلی خسته بودم .می دونید وقتی موفقیت بچه هام رو می بینم خستگی تمام سالها یی که رنج کشیدم از تنم بیرون میره .واقعا نمی دونید دیروز چقدر هر چهار تایی خوشحال بودیم جای شما ها خالی بود.